محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

نگفته ها

قبل از نوشتن راجع به محیا کمی از سوتیهای خودم بنویسم.. - دیروز بابایی واسه دخترش یه تل خریده . من هم دیدم تعداد تلهای محیا زیاد شده از صبح یکیشو زدم به سرم و اومدم سرکار.. حالا هی فک میکنم عینکم رو سرمه. هی میکشمش میارم پیش چشمم.. حالا کور نشم خوبه.. نمیدونم چرا برام عادی نمیشه.. - تو مشهد با زندایی محیا میگشتیم دیدیم همه جا نوشته پماد الاغ برای درد زانو و .. خیلی برامون قضیه جالب شده بود. رفتم از یه مغازه دار پرسیدم ببخشید آقا. پماد الاغو از کدوم قسمت الاغ میسازن؟؟؟ بعد زندایی زد زیر خنده. آقاهه هم بدون خندیدن خیلی جدی گفت از پی و چربی بدنش.. من که از سوتی ام خیلی خندم گرفته بود اومدم بیرون و از چندتا مغازه کناریش خریدمش - ور...
13 شهريور 1392

سفر مشهد

غروب چهارشنبه 6 شهریور راه افتادیم.. خدارو شکر قطار بسیار عالی بود و خیلی راحت تا صبح فردا که رسیدیم، خواب ناز بودی.. نکته مهمش هم این بود که بغل گوشت wcبود و تمیز و خیالت هم تخت.. دوست داشتی خودت چمدون رو حمل کنی. کلی هم لذت میبردی: تا ما رسیدیم و رفتیم خونه رزرویمون (زائرسرای دانشگاه تو مشهد)، و بساط صبحونه رو گذاشتیم و بابایی نون بخره، مادر جون اینا هم اومدن. کلی از دیدنشون شاد شدیم.. قربون حرمش برم: خاله قزی چادر پوشیده تا بره حرم. شدیدا هم تاکید داشتی کیفت باهات باشه: تو حرم با صدای بلند شعر امام رضا رو میخوندی و همه میخندیدن رضا رضا جون ! شاه خ...
12 شهريور 1392

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

امروز خدا بخواد عازم مشهد مقدسیم.. ساعت 7 بلیط قطار داریم. با ماشین خودمون نمیریم چون خستگی و بنزین و تعویض روغنش نمیارزه..البته برای دیدن امام رضا هر طوری بری حتی پیاده میارزه... خاله جونا و مادرجون اینا هم از شمال میان اونجا. ایشالا صبح فردا همدیگه رو میبینیم. خیلی وقت بود با هم جایی نمیرفتیم. بجز سفرهای کوتاه. برای همتون اگه لایق باشیم دعا میکنیم..بخصوص الینای عزیز و مامان صبورش منا جان... و برای شفای همه بیماران.. آخه پارسال این موقع ، دوره بیماری باباعلی بود و به خواست خدا و دعای همه شفا گرفت.. اینو برای همه بنده های خدا میخوام.. ...
6 شهريور 1392

جدا شدن اتاقت - باز گشت به مهد

امروز از ذوق مهد، 6 صبح بیدار شدی.. تو مسیر رفتم واسه شهریه مهد کارت بکشم. گفتی مانی، ول هکن! بدون پول هم بمن اجازه میدن برم مهد!!! تا دم مهد خاله منظرو پریسا رو دیدی کلی ذوق کردی. دوییدی و پریدی تو بغل خاله پریسا. از خاله منظر خجالت میکشیدی. خاله پریسا اشک تو چشاش جمع شده بود. میگفت مامان محیا اونقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. همش وقتی میرفتی مهد هم ابراز علاقه شدید بهت میکرد. میگفت فکر میکردم تا آخر تابستون خاله اش میمونه. چه خوشحال شدم امروز آوردیش. گفتم خوشحالیت زیاد دووم نداره. یه فردا میاد و دیگه میره تا سه شنبه هفته بعد.. دیشب هم اونقدر واسه خاله جون گریه کردی که تا 12 شب هی اون زنگ میزد هی شما گریه میکردی. س...
5 شهريور 1392

جای بسی تفکر است

سلام خانم م..!!! دستم به دامنتون.. من از راه دوری اومدم تا شما رو پیدا کردم.. استاد راهنمام هفته دیگه میره مکه. من سه تا پسر بچه شیطون دارم. نمیتونم تا ترم بعد صبر کنم . باید دفاع کنم. تو رو خدا زودتر کار شناسایی گیاهمو انجام بدید... اینها اظهارات یه دانشجویی بوده که دیروز موقع رفتنم به خونه جلوی ماشینم سبز شده. یه دانشجو که از شهرستان اومده بود، مادر سه پسر که فقط چندسال از من بزرگتر بود، معلم و شاغل... آخه یکی نیست بهش بگه زن مگه خوشی زیر دلتو زده؟ درس خوندن به چه دردت میخوره، نونت نیست آبت نیست.. اینو نوشتم تا بعضی از مادرها یاد بگیرن. البته تلاش خیلی خوبه. اما تا این حد می رسه به ح م ا ق ت. درست نمیگم؟؟؟ و من در جوابش: ...
5 شهريور 1392

بالاخره پایان جابجایی

نمیدونم چرا این خانمها تو پستشون راحت مینویسن جابجایی داشتیم و .. بهمین راحتی. من الان دوهفته پستم دررابطه با این اثاث کشی لعنتیه. خدا رو شکر کمک یکی پس از دیگری میرسید و بالاخره بکمک خانواده عزیزم همه رو تموم کردم.. جمعه که پدر جون با کامیون دوستش اومد و با علیرضا رفتن. شنبه هم که خاله جون ناس اومد و شما هم باهاش اومدی و من هم یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کارها رو با کمک خاله جون تموم کنیم.. طفلک خیلی خسته اش کردم. امروز هم میره شمال چون خودشون نقاشی و گردگیری دارن.. تا چهارشنبه تموم کنن و خدا بخواد بریم مشهد پا بوس امام رضا. همونطور که گفتم از تشویقیهای تعطیلات تابستونم استفاده نکردم. چون برنامه مشهد رو از خیلی وقت تو این تاریخ ریخته ...
4 شهريور 1392
1